راه و رسم مثبت بودن

نويسنده: محمد کياسالار




استفان کاوي را همه مي شناسند، خصوصا رهبران و مديران موفق جهان . او مؤسس و مدير کانون رهبري کاوي است، با بيش از 700 مشاور زبده و سرشناس . کتاب هاي پرفروشي در زمينه رهبري و مديريت تأليف کرده و مشاور بيش از 500 سازمان رسمي و بين المللي از جمله آي.بي.ام است.«رهبري مبتني بر اصول» ، شعاري است که به اسم او و کانون رهبري اش ثبت شده . دکتر استفان آر. کاوي سرسختانه اعتقاد دارد که :«پند بزرگي در اين جمله لائوتسه هست که : اگر به شخصي يک ماهي بدهيد ، خوراک يک روزش را تأمين کرده ايد ؛ اما اگر ماهي گيري را به او بدهيد ، خوراک تمام عمرش را تأمين کرده ايد .»
1
آلبرت اينشتين مي گفت :«آن چه در مغزتان مي گذرد، جهانتان را مي آفریند.» استفان کاوي احتمالا با الهام از همين جمله آلبرت اينشتين ، مي گويد:«اگر مي خواهيد در زندگي و روابط شخصي تان ، تغييرات جزئي و کوچکي به وجود بياوريد، به گرايش ها و رفتارتان توجه کنيد . اما اگر دلتان مي خواهد گام هاي کوانتومي برداريد و تغييرات اساسي در زندگي تان ايجاد کنيد، بايد نگرش ها و برداشت هايتان را عوض کنيد.» برداشت هاي ما، چه درست و چه نادرست، منشأ گرايش ها و رفتارهاي ما و در نتيجه، منشأ روابط ما با ديگران است.
حتي در دنياي علم نيز هر پيشرفت بزرگي ، با گسستن از شيوه قديم تفکر و پيوستن به يک نگرش يا برداشت تازه به وجود آمده است . مثلا در فيزيک اينشتين، گسستن از فيزيک نيوتن مشهود است . در زندگي همه ما ، نگرش يا برداشت ، مانند نقشه اي است که راه را نشانمان مي دهد. آلبرت اينشتين راست مي گفت:«ما براي حل يک مشکل اساسي ، نمي توانيم – و نبايد – از همان سطحي نگاه کنيم که آن مشکل در همان سطح به وجود آمده است .»
2
استفان کاوي ، حرف هاي بالا را با يک مثال خوب و واقعي ، ملموس تر مي کند:
صبح يک روز تعطيل در نيويورک سوار اتوبوس شدم . تقريبا يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزي گرم بود. بعضي ها روزنامه مي خواندند ، و بعضي ديگر هم از پنجره به بيرون نگاه مي کردند و در افکار خوشان غرق بودند . خلاصه فضايي سر شار از آرامش و سکوتي دل پذير برقرار بود. تا اين که ناگهان مرد ميانسالي با بچه هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاي داخلي اتوبوس تغيير کرد . بچه هايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرت مي کردند . يکي از بچه ها با صداي بلند گريه مي کرد و يکي ديگر ، روزنامه را از دست اين و آن مي کشيد و خلاصه اعصاب همگي مان توي اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه ها که دقيقا در صندلي جلويي من نشسته بود ، اصلا به روي خودش نمي آورد و غرق در افکار خودش ، داشت به بيرون از پنجره نگاه مي کرد .
بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض باز کردم که «آقاي محترم! بچه هايتان واقعا دارند همه را آزار مي دهند . شما نمي خواهيد جلويشان را بگيريد؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي دارد مي افتد، کمي خودش را روي صندلي جابه جا کرد و با صداي لرزاني به من گفت :«بله، حق با شماست. واقعا متأسفم . راستش ما داريم از بيمارستاني بر مي گرديم که همسرم ، مادر همين بچه ها ، نيم ساعت پيش در آن جا مرده است. من واقعا گيجم نمي دانم بايد به اين بچه هاچه بگويم . نمي دانم خودم بايد چه کار کنم و...»و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد.
استفان کاوي بلافاصله پس از نقل اين خاطره مي پرسد:«صادقانه بگوييد آيا اکنون اين وضعيت را به طرز متفاوتي نمي بينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلي به جز اين دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است ؟» و خودش ادامه مي دهد که :« راستش من خودم هم بلافاصله نگرش ام عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم :واقعا مرا ببخشيد. نمي دانستم . يعني همين نيم ساعت پيش ، همسرتان درگذشته است؟ آيا کمکي از دست من ساخته است؟ و...» بله من تا همين چند لحظه پيش داشتم خودم را به زور ساکت مي کردم و ناراحت بودم که چطور اين مرد مي تواند تا اين حد بي ملاحظه باشد و نسبت به آزار و اذيت بچه هايش تا اين حد بي اعتنا باشد . اما ناگهان با تغيير نگرش ام ، همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مي خواستم که هر کمکي از دستم ساخته است انجام بدهم.
3
استفان کاوي ، نتيجه گيري اش از داستان بالا را در اين چند خط خلاصه مي کند:
«حقيقت اين است که به محض تغيير برداشت ، همه چيز ناگهان عوض مي شود. کليد يا راه حل هر مسأله اي اين است که شيشه هاي عينکي را که به چشم داريم ،چند بار عوض کنيم ، شايد هر از گاه لازم باشد که رنگ آن ها را تغيير بدهيم و در واقع ، برداشت يا نقش خودمان را عوض کنيم تا بتوانيم هر وضعيتي را از ديدگاه تازه اي ببينيم و تفسير کنيم. آن چه اهميت دارد، خود واقعه نيست ، بلکه تعبير و تفسير ما از واقعه است که به آن ، معنا و مفهوم مي دهد.» دکتر کاوي با اين حرف هايش آدم را به ياد آن بيت زيباي مولانا مي اندازد که :
«پيش چشمت داشتي شيشه ي کبود لاجرم عالم ، کبودت مي نمود»
دنياي اغلب آدم ها به رنگ همان شيشه اي است که در مقابل چشمان شان گرفته اند و دنيا را از پشت آن مي بينند.
4
استفان کاوي اعتقاد دارد که آدم هاي مؤثر ، هميشه و در تمام لحظات زندگي شان سعي مي کنند به نقطه تعادل بين توليد Production) يا(P و قابليت توليد Production Capability) ياPC ( برسند. يعني چه ؟ توضيح مي دهد:
«داستان مرغ تخم طلا را شنيده ايد؟مي گويند دهقان فقيري بوده است که يک روز وقتي دست در لانه ي مرغش مي کند ، مي بيند که مرغش تخم طلا کرده است . تخم طلا را به بازار مي برد و به قيمت مناسبي مي فروشد . فردا و پس فردا هم اين قصه تکرار مي شود . هر روز ، يک تخم طلا . او کم کم از همين راه ثروتمند مي شود. اما هرچه ثروتش بيشتر مي شود ،حرص و طمعش هم بيشتر مي شود . تا اين که بالاخره يک روز تصميم مي گيرد شکم مرغش را پاره کند تا تمام آن تخم هاي طلا را يک جا صاحب شود و ديگر مجبور نباشد براي به دست آوردن تخم هاي طلا ، يک روز صبر کند . شکم مرغ را پاره مي کند و مي بيند که اي واي ، داخلش خالي است و او ديگر هيچ راهي براي رسيدن به تخم هاي طلا ندارد.»
دکتر کاوي معتقد است دهقان فقير اين داستان براي رسيدن به P بيشتر ،PC را از بين برده ، يعني تعادل بين P و PC را به هم زده است . اما آدم هاي مؤثر ، هيچ وقت چنين کاري نمي کنند . او پس از ذکر اين داستان بلافاصله مي پرسد :«چند نفر از ما آن قدر از يکي از لوازم زندگي مان غافل شده ايم که يک روز به هنگام استفاده از آن ناگهان فهميده ايم ديگر قابل استفاده نيست ؟ چند نفر از ما آن قدر در مراقبت از اتومبيل مان غفلت کرده ايم که ماشين مان به خرج افتاده و اعصاب مان را به هم ريخته است؟ آدم هاي غير مؤثر آن قدر در مراقبت از مرغشان غفلت مي کنند که يک روز ناگهان مي فهمند ديگر هيچ تخم طلايي در کار نيست . مرغ ما ممکن است لوازم شخصي مان باشد، کامپيوترمان، اتومبيل مان، کارمندان مان و گهگاه حتي خودمان . حفظ تعادل ميان P يا نتيجه دلخواه و PC يا مراقبت از آن مرغ ، يکي از جوهرهاي مؤثر بودن است.»
5
استفان کاوي حرف هاي بالا را نيز با يک مثال خوب و واقعي ، ملموس تر مي کند :
رستوراني را مي شناسم که سوپ فوق العاده اي داشت . هر روز از نيم ساعت مانده به ظهر ، چنان پر مي شد که مردم توي خيابان ، پشت در رستوران صف مي کشيدند . بعد از مدتي ، اين رستوران به شخص ديگري فروخته شد و مدير جديد رستوران ، تمام توجه اش را به تخم هاي طلا معطوف کرد . او تصميم گرفت سوپ هاي مخصوص آن رستوران را کم مايه تر تهيه کند تا از اين راه ، ميزان سود رستوران را بيشتر کند. کم کم مشتري هاي آن رستوران پراکنده شدند و اعتمادشان سلب شد و کسب و کار آن رستوران از رونق افتاد.
مديرجديد رستوران با تمام توانش سعي کرد که به ضرب تبليغات و يا هر ترفند ديگري ، مشتري هاي از دست رفته اش را برگرداند، اما نتوانست . ديگر دير شده بود. او اصول اعتماد و وفاداري به مشتري را ناديده گرفته بود و اعتماد مشتري ها ازدست رفته بود. مدير جديد از PC يا قابليت توليد غافل شده بود و ديگر مرغي وجود نداشت تا تخم طلا توليد کند .
کاوي پس از نقل اين ماجرا مي پرسد: «حالا متوجه مي شويد که نگرش و برداشت آدم هاي مؤثر ،تا چه اندازه بر خلاف اصلاح هاي سريع و راه حل هاي فوري و آني است ؟ آيا توجه کرده ايد که اصل «حفظ قابليت توليد» تا چه اندازه معطوف به نگرش ها و روش مندي هاي دراز مدت است؟ اين نگرش ، يکي از نگرش هاي اساسي «مؤثر بودن» است.»
6
استفان کاوي معتقد است که کندو کاو در کتاب ها ، مقالات و سخنراني هايي که طي 200 سال گذشته در زمينه موفقيت ارائه شده نشان مي دهد توصيه هاي بيشتر محققان ، مربوط به «منش» موفقيت آميز بوده است . درحالي که محققان در 50 سال اخير ، توجه بيشتري به «نگرش» موفقيت آميز داشته اند . او معتقد است تمام آدم هاي مؤثر توانسته اند 7 عادت را در خوشان دروني کنند تا زندگي پربار و مؤثري داشته باشند. ما در اين نوبت فقط به سر فصل اين 7 مورد اشاره مي کنيم و تفصيل اين موارد را به نوبت هاي آتي واگذار مي کنيم :
1-عامل بودن
2-شروع از پايان
3-اولويت بندي دقيق
4-انديشيدن با ذهنيت برنده /برنده (در مقابل برنده/بازنده)
5-گوش کردن ، پيش و بيش از حرف زدن
6-توليد سينرژي (انرژي گروهي)
7-باز سازي خویشتن
منبع: نشریه همشهری جوان شماره 40